مي بايست مي خوابيدم / اما چيزي خوابم را اشفته کرده است / در دو طاقچه رو برويم شش دسته گندم چيده ام / با ان گيس هاي سياه و روز پريشانشان / کاش تنها نبودم / فکر ميکني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي ايد /؟ کاش تنها نبودي / انوقت مي تونستيم به اين موضوع انقدر بلند بلند بخنديم تا همسايه ها مان از خواب بيدار شوند / مي داني؟ انگار چرخ فلک سوارم / انگار قايقي مرا ميبرد / انگار روي شيب برفها اسکي ميروم / بمن بگو اخر چگونه ميتوان عشق را نوشت / ..(حسين پناهي) سلام امير جان منزل نو مبارك .من گرفتار بودم كمتر نت مي اومدم .. ديگه سر ميزنم ..عزيز ...///