اي سزاوار محبت اي تو خوب بي نهايت
همه ذرات وجودم به وجودت کـرده عادت
به خدا دوســت داشـتـن تو
هم يه عشقه هم يه عادت
تو سزاواري که باشي همدم روزها و شب هام
تا که عشقـتـو بـبـيـنـي توي جـونم و تـو رگهـام
بشنوي دوست دارم رو حتي از هـرم نفـسهام
با نوازش هاي دستت سوختن از تب رو شناختم
تب عشقي آتشـيـن که من به اون قلبمو باختم
قـاصــد بودن من بود مـوج خوشـحـالـي چـشـمـات
وقتي که عشقو مي ديدم توي قطره هاي اشکات
هر کي از عـشـق گريه کرده شادي رو تجربه کرده
با شـبـي در حـرم عــشـق سفـري بـه کعبه کرده
اي که بـردي مرا تا مرز يک عشق خدايي
بـيــا پـاره تـنـم باش تو که پاک و بي ريايي
اوج فرياد دلم شد عاشـقـانـه دل سپـردن
در وجود تو شکفتن با تو بودن يا که مــردن
هر کي از عـشـق گريه کرده شادي رو تجربه کرده
با شـبـي در حـرم عــشـق سفـري بـه کعبه کرده
هر کي از عـشـق گريه کرده شادي رو تجربه کرده
با شـبـي در حـرم عــشـق سفـري بـه کعبه کرده
هر کي از عـشـق گريه کرده شادي رو تجربه کرده
با شـبـي در حـرم عــشـق سفـري بـه کعبه کرده