در اين شام سياه درد آلود...
صداي کوچ شبانگاه...
از سماط نرم خيال من مي گذرد...
و سحر در پي شب...
هميشه بيدار ، مرا مي نگرد...
اندک لحظه اي براي مردن...
بس است...
اما ، اما...
چشم بيدار زمان مرا مي پايد...
و سحر ،...
آينه خورشيد است...
که در آن مي نگرم...
تصوير خيالم را...
چه پري روي در آينه وهم...
تصوير خورشيد را نقش مي کند...
او را من مي طلبم...
او را من مي خواهم...
تا تصوير جاودانگي خود را نيز...
همراه با خورشيد نقش کند.